سال تحصیلی 92-93


برعکس هر سال که کلی شوق و ذوق واسه شروع مدرسه ها داشتم امسال دارن هلم میدن برم مدرسه!

بجای اینکه 8 ساعت برای المپیادم بخونم دارم 8 ساعت میرم مدرسه سر کلاس دینی و تاریخ و ادبیات و از این چرت و پرتا!! برعکس همین امسالم درسایی مث ورزش و تاریخ و اینامون معلماش با وجدان شدن

چه وضعشه؟!!!

خیلی شیک تو صف جلو مدیرتون دقیقا بایستی که داره حرف میزنه! سرتو هم بگیری بالا یه دفعه بند کیفت پاره شه!!

بعدشم مدیرت همینطور که داره نگات می کنه بگه ان شاالله امام زمان حضور کنند


سمپاد

دارم فکر می کنم به دوم ابتدایی. زمانی که واسه اولین بار اسم تیزهوشان به گوشم خورد! زیاد می شنیدم ولی نمیدونستم چیه! فقط میدونستم معلمم با پنجمیا کار می کنه تا توی امتحانش قبول بشن ولی نمی دونستم اینکه قبول بشن یا نشن چه فرقی داره! کم کم بزرگ شدم رفتم چهارم ابتدایی و دوباره تیزهوشان اسمش آشناست ولی واقعا چیه که مامانم بخاطرش داره مدرسمو عوض می کنه؟ تا الان تو هر مدرسه ای فقط دو سال بودم حداکثر!

تا اینکه رفتم پنجم و پامو گذاشتم تو ترنومتر رقابت واسه یه مدرسه که تازه درک کرده بودم چیه! درکم ازش یه بهشت بود که باید بخاطرش قید شب و روزتو بزنی. یه بچه ی 11 ساله که تو زندگیش تفریحش، نمازش، عبادتش، تعطیلاتش همش شده بود درس، درس، درس، ... و استرس!!!!! از صبح ساعت 8 میرفتم مدرسه شب ساعت 8 برمی گشتم خونه و تازه تو خونه بود که با انباری از تست و درس و مشق روبرو میشدم! مجبور بودم تا ساعت 1 بیدار بمونم صبح ساعت 4 بیدار شم و حتی شده بود که پای کتاب خوابم ببره و تو خواب بخونم یه کم از کتاب رو! نتیجه ی این بیدار بودنا این همه خوندنا فقط این بود که میرفتم سر کلاس معلم ازم درس میپرسید و من چیزی یادم نمیومد بغل دستیم جواب رو می گفت و من تازه این درس رو یاد می گرفتم!


سخت بود خیلی سخت! اما من در انتظار بهشت همه سختیا رو تحمل می کردم جایی که شنیده بودم میتونم به رویاهام برسم! همش تو آزمایشگاهیم، رباتیک داریم کلی می تونیم اختراع کنیم و تحقیق کنیم حتی! مث این کسایی که تو تلوزیون نشون میده! خلاصه از سر جلسه آزمون چیز خاصی یادم نمیاد جز جمله ی خطر رقص بندری روی پریز برق حوضه! و نیمکتی که وقتی از روش بلند میشدم چوبش هم باهام میپرید بالا! لیوان ابی که توش مو بود و من گذاشتمش تو نیمکت و دوستم اخر جلسه دستش خورد بهش و خیس شدم! مرحله دو هم که فقط سیاهی یادمه گیج و گنگ بودم موهای گوریل!!! قلمرو!! چی می گه؟!!!

گریه بچه ها! و من 14 تا نزده! همه تعجب کردن! با همه ی اینا من مجوز ورود به بهشت رو با دردسر گرفتم! ولی مشکل اینجاست که این بهشت فقط سرابه! این استرس هم تموم نشد بلکه هر سال ادامه یافت! حتی بدتر هم شد!


نمیدونم ارزششو داشت یا نه! ولی این بهشت بهشت من نیس! بهشت رویاهام نیس! اینجا فقط باید بیشتر بخونی صد برابر هیچ اثری از آزمایش و تحقیق و اختراع نیست!


الان می بینم سلامتی و بچگی و شادابی و اعصابمو گذاشتم پای این سراب که منو سیراب نمی کنه! من به جای هفت بار هفتاد بار گشتم دنبال آب ولی کجاست؟ سمپاد یا حداقل مرکز سمپاد ما زمزم نیست!

یعنی زمزم بود ولی بدون اسماعیل خشکید و سراب شد! دکتر اژه ای کجایی؟!!!




ثال به صال

ای بابا !
یه سال دیگه هم گذشت...
به کوتاهی افتادن برگ از درخت ، به کوتاهی قله ی آرزو های بزرگ ، به کوتاهی یک ثانیه ، به کوتاهی یک لحظه ، به کوتاهی عمر ، به کوتاهی ...

وقتی نزدیک ترین دوستت میشه بزرگترین دشمنت وقتی بزرگترین دشمنت میشه نزدیک ترین دوستت ...

وقتی کسایی که دوسشون داری ازت متنفر میشن ، وقتی از کسایی که دوسِت دارن متنفر میشی ...

وقتی چیزای بزرگ برات کوچیک میشه ، وقتی چیزای کوچیک برات بزرگ میشه...

وقتی فقط یه قدم تا آرزوهات فاصله داری...
وقتی دیگه هیچی برات اهمیت نداره...
وقتی میخای بگی لقِ همه چی !


این جور موقه ها یه صدا تو گوشم میگه :

نذار که درد برسه به استخون خورد بشه !
نذار یه شمع کوچیک تو مسیرت نور بشه !
نخواه که مرد بشی...
قهرمان شی طرد بشی...



یه سال دیگه هم گذشت !
خوش گذشت...
بد گذشت...
کلن خوبی و بدی با همن !

رنگ زندگی خاکستریه ...



+امروز نتایجو  میدن ! نمیدونم چی میشه !
نمیدونم قبول شدم یا نه !

نمیدونم چرا گرگا اهلی نمیشنو تو قفس نمیمونن !
نمیدونم چرا سگا مثه قناریا نمیخونن !
باور کن نمیدونم کافر شی سنگ میشی یا دل مثه واژنِ خالی باشه تنگ میشه !

نمیدونم چرا حرفام تو دهن نمیمونن یا چرا سرِ شب رو به سحر نمیدوزن !
نمیدونم چرا جنگ رو برعکس نمیخونم !
نمیدونم چرا علامت سوالو برعکس نمیکنمو جواب نمیگیرم !
نمیدونم ...
نمیدونم...
نمیدونم !
از زندگی بریدم آره بد بریدم که دیگه تنم نمیره...


شروع !

سلام به همگی

منم به لطف این دوستان شدم یکی از مدیران وبلاگ و همینجا میگم دست جفتتون مرسی

از خودم چیز زیادی ندارم بگم

فقط یه سری چیزای معمول

اسمم آیسان هست

١٧ سالمه(الان اینجا جو من ترانه ١٥ ساله اس به خدا D:)

و اهل شهر خوجمله تبریز هستم (;

دیگه جونم براتون بگه که یه زمانی المپیاد زیست میخوندم و فعلا هم ترکش کردم تا نتایج بیاد :((

عاشق موسیقی و رمان و نت گردیم البته جدا از درس :x

از دار دنیا یه اتاق دارم و یه گروه دستان ٥ نفره(خیلی دوسشون میدارم :x)که اصلیشون همین سوگندی باشه که معرف حضورتونه D:

دیگه اینکه هیچی دیگه D:

فعلا چیز دیگه نمیرسه به ذهنم ?-:

رسید به عرض شما هم میرسونم D: (;


پشه

میتونم خیلی راحت وهپی واینجورحرفا یا حتی باکلمه هایی که امروز مُد شده یه مشت نوجوون بلغورکنند پشت سرهم به طوری که فرصت نکنندآب دهنشونم قورت بدن شروع کنم .

ولی من این نیستم وراستش یه جاهایی آن دورترها ازاین همه اَدا برای این جماعت همیشِه ناراضی خسته هم شدم .

آدم یه وقتایی میادُ یکی روخیلی "تمیز"طوری که هیچ کس هم بویی نبره حلاجی میکنه وبامعیارهایِ مثلا" حَقِش میسنجه وقضاوت میکنه 

ولی وقتی خودِ همون آدم هم همون رفتارو به طورناخودآگاه انجام میده وخیلی ازتمایلاتی روکه خودِش داره رو هی سرزنش میکنه بعدبه یه جایی میرسه میبینه خودِشم اون هارومیخواد وجایِ هیچ تغییری هم نیست میگه :ف×ک تو این انسان مرده شوربرده وتمایلاتِش

میتونم تحمل کنم ،رودروایستی لازم نیست :]

بگذریم;) ،خوب؟ 

دختری هستم به سربرنده درهپروت ،بسی خجالتی،ژولیده ،کاملا" پارانوئید :]

اهم ،اهم ،دوستان ما قصد کناره گیری از منبر راداریم این شما و هرچه باب میل شماست .